آخرینباری که بخاطر تب احساس بیوزنی مطلق داشتم، دو سال قبل بود؛ نیمهشبی بود که از شدت تب و درد روی زمین دراز کشیدهبودم و احساس میکردم درون آب سرد فرو میروم سه ساعت از سرما میلرزیدم و توان بلند شدن و درخواست کمک نداشتم آن شب از مریضی و ضعف و بیهوش شدن ترسیدهبودم و با هزار بدبختی خودم را به آشپرخانه کشاندم تا قرص بخورم بعد از آنشب ترس از ناتوانی مانعی بود تا مواظبت نکنم، تا به نشانهها بیتوجه باشم و هیچوقت اینقدر درگیر بیماری نبودم تا امشب؛ صبح با سرگیجه شروع شد و فکر کردم نتیجه بیخوابی و کمبود آب است در مسیر رفتن به سرکار ولی نشانهها بیشتر شد و در نهایت به دو سال قبل برگشتم؛ از سرما کلفتترین لباسها را پوشیدهام و به زیر پتو پناه بردهام و همچنان سردم است و سرم انگار هزاران نفر در سرم طبل میکوبند از صبح بیشتر از همیشه قرص خوردهام و هنوز خوب نشدهام دوباره درون آب سرد هستم و توان صدا زدن کسی را ندارم دلم میخواهد چشمانم را ببندم و درون س
اشتراک گذاری در تلگرام