آخرین‌باری که بخاطر تب احساس بی‌وزنی مطلق  داشتم، دو سال قبل بود؛
نیمه‌شبی بود که از شدت تب و درد روی زمین دراز کشیده‌بودم و احساس می‌کردم درون آب سرد فرو می‌روم. سه ساعت از سرما می‌لرزیدم و توان بلند شدن و درخواست کمک نداشتم.
آن شب از مریضی و ضعف و بی‌هوش شدن ترسیده‌بودم و با هزار بدبختی خودم را به آشپرخانه کشاندم تا قرص بخورم.

بعد از آن‌شب ترس از ناتوانی مانعی بود تا مواظبت نکنم، تا به نشانه‌ها بی‌توجه باشم و هیچ‌وقت این‌قدر درگیر بیماری نبودم تا امشب؛
صبح با سرگیجه شروع شد و فکر کردم نتیجه بی‌خوابی و کمبود آب است. در مسیر رفتن به سرکار ولی نشانه‌ها بیشتر شد و در نهایت به دو سال قبل برگشتم؛
از سرما کلفت‌ترین لباس‌ها را پوشیده‌ام و به زیر پتو پناه برده‌ام و هم‌چنان سردم است و سرم. انگار هزاران نفر در سرم طبل می‌کوبند.
از صبح بیشتر از همیشه قرص خورده‌ام و هنوز خوب نشده‌ام. دوباره درون آب سرد هستم و توان صدا زدن کسی را ندارم.
دلم می‌خواهد چشمانم را ببندم و درون سیاهی خواب فرو بروم ولی خواب از من فراری است و بی‌خوابی انگار درد را بیشتر می‌کند.
با این‌همه درد و سروصدای طولانی در مغزم ولی دلم می‌خواهد پل الوار بخوانم.
تا الان سه‌کتاب از روی میز زمین افتاده، لیوان چایی ریخته و هنوز به پل الوار نرسیدم.
دوستی داشتم که می‌گفت فرشته‌ی روی شانه راست هربار عمیقا چیزی را بخواهی، به تو می‌دهد. من نمی‌دانم به آن باور دارم یا نه ولی کاش فرشته روی شانه راست می‌توانست به زبان ما آدم‌ها برایم پل الوار بخواند.

پل الوار و فرشته شانه راست

الوار ,راست ,شانه ,شانه راست
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها